تشرف مادر عثمان در حله
شیخ شمسالدین میفرماید: مردی از درباریان سلاطین، به نام معمر بن شمس بود که او را مذور میگفتند. این شخص همیشه روستای برس را که در نزدیکی حله است، اجاره میکرد.
آن روستا وقف علویین (سادات) بود. نایبی داشت که غله آن جا را جمع می کرد و نامش ابن الخطیب بود.
ابن الخطیب غلامی به نام عثمان داشت که مسئول مخارج او بود. ابن الخطیب از اهل ایمان وصلاح بود، ولی عثمان برخلاف او و از اهل سنت. این دوهمیشه درباره دین با یکدیگر بحث و مجادله میکردند.
اتفاقا روزی هر دوی ایشان نزد مقام ابراهیم خلیل (علیه السلام) در برس، که نزدیکی تل نمرود بود، حاضر شدند. در آن جا جمعی از رعیت وعوام حاضر بودند. ابن الخطیب به عثمان گفت: الان حق را واضح وآشکار مینمایم.
من در کف دست خود نام آنهایی را که دوست دارم (علی وحسن وحسین (علیهم السلام)) مینویسم تو هم بر دست خود نام افرادی را که دوست داری بنویس، آنگاه دستهای نوشته شده مان را با هم میبندیم و بر آتش می گذاریم. دست هر کس که سوخت، او بر باطل است و هر کس دستش سالم ماند، بر حق است. عثمان این مطلب را قبول نکرد و به این امر راضی نشد.
به همین علت رعیت وعوامی که در آن جا حاضر بودند، عثمان را سرزنش کردند وگفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا به این امر راضی نمی شوی؟ مادر عثمان که شاهد قضایا بود، در حمایت از پسر خود مردم را لعن کرد و ایشان را تهدید نمود و ترسانید، و خلاصه در اظهار دشمنی نسبت به ایشان مبالغه کرد.
ناگهان همان لحظه چشمهای او کور شد به طوری که هیچ چیز را نمی دید! وقتی کوری را در خود مشاهده کرد، رفقای خود را صدا زد.
هنگامی که به اتاقش رفتند، دیدند که چشمهای او سالم است، ولی هیچ چیز را نمی بیند، لذا دست او را گرفته واز اتاق بیرون آوردند و به حله بردند. این خبر میان خویشان و دوستانش شایع شد.
اطبایی از حله و بغداد آوردند تا چشم او را معالجه کنند، اما هیچ کدام نمی توانست کاری کند.
در این میان زنان مؤمنه ای که او را می شناختند ودوستان اوبودند، به نزدش آمدند وگفتند: آن کسی که تو را کور کرد، حضرت صاحب الامر (علیه السلام) است.
اگر شیعه شوی ودوستی او را اختیار کنی واز دشمنانش بیزاری جویی، ماضامن می شویم که حق تعالی به برکت آن حضرت تو را شفا عنایت فرماید وگرنه ازاین بلا برای تو راه خلاصی وجود ندارد.
آن زن به این امر راضی شد وچون شب جمعه فرا رسید، او را برداشتند وبه مقام حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در حله بردند وبعد هم زن را داخل مقام نموده خودشان کنار در خوابیدند.
همین که ربع شب گذشت، آن زن با چشمهای بینا از مقام خارج وبه طرف زنهای مؤمنه آمد، در حالی که یک یک آنها را می شناخت، حتی رنگ لباسهای هر یک را به آنها می گفت.
همگی شاد شدند وخدای تعالی را حمد وسپاس گفتند وکیفیت جریان را از او پرسیدند.
گفت: وقتی شما مرا داخل مقام نمودید واز آن جا بیرون آمدید، دیدم دستی بر دست من خورد وشخصی گفت: بیرون رو که خدای تعالی تو را شفا عنایت کرده است وازبرکت این دست، کوری من رفع شد ومقام را دیدم که پر از نور شده بود. مردی را درآن جا دیدم.
گفتم کیستی؟ فرمود: منم محمد بن الحسن واز نظرم غایب گردید.
آن زنها برخاستند وبه خانه های خود برگشتند. بعد از این قضیه، عثمان پسر او هم شیعه شد واین جریان شهرت پیدا کرد وقبیله شان به وجود امام (علیه السلام) یقین کردند.
نظیر این معجزه، در سال 1317 هجری هم اتفاق افتاد، یعنی زمانی که من مجاور امیر المؤمنین (علیه السلام) در نجف اشرف بودم و این مورد نیز زنی از اهل سنت بود که کورشده بود.
او را به مقام حضرت مهدی (علیه السلام) در وادی السلام بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شریف چشمهای او بینا شد.(برکات حضرت ولی عصر (عج) حکایات عبقری حسان صص86-85 به نقل از عبقری حسان ج2 ص192 س33)
بسم الله
امسال و هرسالمان را یک سین بس است...
"سیده النساء العالمین"
اللهم عجل لولیک الفرج...