استاد انصاریان : من این را یک وقتی برای دوستانم گفتم، من از کلاس اول تا هشتم یک مدرسه بسیار خوبی بودم، طرفهای خیابان خراسان، از آن مدرسه خیلی خاطره دارم همه خاطرات مثبت، عالی، شاگردهای آن مدرسه، معلمهای آن مدرسه، دبیرهای کلاس هفتم و هشتم همه خاطرهانگیز بودند، مخصوصاً کلاس هفتم هشتم یک دبیر داشتیم زود هم از دنیا رفت، در اخلاق و برخورد حرف اول را میزد.
اینها معلمهایی بودند که درس میدادند ولی انسان را میساختند، یعنی به آدم عناصر شخصیت، انتقال میدادند. یکی از این معلمها که وقتی من طلبه شدم و منبری هم شدم زنده بود، پای منبرم میآمد. بدون اینکه بتواند جلویم را بگیرد با او دست میدادم، خم میشدم دستش را میبوسیدم، خیلی هم ناراحت میشد. من به او میگفتم آقا کدام شاگرد در این دنیا میتواند حق معلمش را ادا کند، من دیگر شاگرد شما نیستم، شما یک بخش از وجود من را تشکیل دادید، من شما هستم. این معلم در وجود من ارزش را تجلی داد.
ایشان یک ماه نیامد مدرسه همه هم دلمان برایش تنگ میشد از مدیرمان میپرسیدیم کجاست؟ میگفتند رفته کربلا. آن وقت ما کلاس ششم دوازده ساله بودیم، چون از سن شش سالگی مدرسه میرفتیم. بعد از یک ماه آمد، خیلی با بچهها احوالپرسی کرد و کلاس آن روز را اختصاص به داستان کربلا رفتنش داد.
گفت من یک دایی داشتم مؤمن بود، بسیار آدم خوبی بود، وصیت کرد که جنازه من را ببرید کربلا در صحن دفن بکنید. آن موقع در خود صحن، روبروی ایوان میشد دفن کرد. گفت داییم مرد و مرا انتخاب کردند جنازهاش را ببرم کربلا، بردم. بعد از ظهر در صحن دفنش کردیم ولی دایی من یک عیب سنگین داشت، اول خیلی سیگار میکشید، بعد دیگر از سیگار کشیدن سیر نشد تریاک میکشید، از تریاک کشیدن هم سیر نشد شیره میکشید، بعد هم میخورد.
گفت نماز مغرب و عشا را به جماعت پشت سر امام جماعت حرم ابی عبدالله(ع) خواندم. یک زیارت با حالی به نیابت داییام انجام دادم و آمدم مسافرخانه. آن زمان، در کربلا هتل نبود. قسم میخورد میگفت عزیزانم شاگردان، محصلان، بچهها، شب اصلاً در خیالم نبودم ـ حالی داشت این معلم ما این خواب و این گونه خوابها با آیات و روایات ما صددرصد میخواند. نود درصد خوابها اضغاث و احلام است، بیخودی است ـ گفت: داییم را خواب دیدم، قیافه گرفته، پکر، پریشان، گفتم: دایی مگر در صحن دفن نشدی؟ گفت: چرا دایی جان، در صحن دفن شدم. گفتم: کسی که کربلا دفن میشود که در بهشت رفته. گفت: آره دایی جان کربلا بهشت است در صحن بیست قدمی ضریح. پس چرا پریشان هستی، ناراحتی؟ گفت: دایی از وقتی مرا دفن کردید دو بعد از ظهر تا الان که دو نصف شب است دربهدر، در برزخ دنبال شیره میگردم، گیر نمیآید.
انسان با هر چه که خو کند با همان محشور میشود. پیغمبر(ص) میفرماید: ـ مرحوم فیض(ره) نقل میکند ـ اگر عاشق و دلبسته به یک سنگ باشید قیامت با همان محشور میشوید. برادران اینها را خیلی مواظب باشید، من هم باید خیلی مواظب باشم. من و شما با هم در این زمینه یک ذره فرق نمیکنیم، یک ذره.
ما هم اگر در باطنمان رذائل اخلاقی باشد، با همان محشور میشویم. خدا تفاوتی نمیگذارد، نمیگوید این عالم دین بود، این منبری دین بود، این مسأله به خدا ربطی ندارد، من یک سلسله رذائل کسب کردم و در من مانده با همان هم مبعوث میشوم، و در قیامت با همان هم محشور میشوم.
منبع
- ۱ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۴
- ۵۸۱ نمایش
- ۴۵۷ بازدید